سرهنگ ثریا
چرا سرهنگ؟ سرهنگی در کار نیست. خانمی خواهان رهایی فرزندش است؛ این سرهنگش کجاست؟ در فیلم هم جز یک بار او را به این ترکیب اسمی خطاب نمیکنند. شخصیتش نیز پرداخت نمیشود تا اول ثریایی را دریابیم تا سرهنگیاش را. و اخلال اصلی اثر در همین فقدان شخصیتپردازی است. تودهای پراکنده را گرد آورده که فردی از آنها ساخته نمیشود تا سپس جمعی. بنابراین فضایی نیز برآیند نمیشود. آنچه هست کنش و واکنش این توده نامعین است به توده نامعین مقابلشان؛ افراد پادگان اشرف منافقین؛ که اثری جز احساس بر ما نمیگذارد. اثری که گزارش شخصیت واقعی ثریا از آن ماجرا هم میتواند بر ما بگذارد. پس فیلم فراتر از گزارش نرفته. کارگردانی نیز با دوربینی گیج، این گزارش را پریشان و مشوش کرده. تودهای که مقابل پادگان جمع شدهاند باید خانواده اعضای سازمان منافقین میبودند که چشم به راه رهایی فرزندانشان هستند با رنجی که از فراق و انتظار میبرند؛ اما آنچه در فیلم میبینیم یک توده آدم هستند که دور هم گرد آمدهاند بهسان پیکنیک؛ میخورند و میرقصند و... اثری از رنج در کار نیست.
عطرآلود
عدم شخصیتپردازی مانع بزرگی است که از فیلمِ خوب شدن عطرآلود جلوگیری میکند. کاری که لحظاتی کارگردانی دارد که با تدوین معین میشود و مؤثر؛ مانند لحظهای که علی دراز کشیده و به سقف اتاق خیره شده و به تصور میرود که در یک دکوپاژ مناسب با یک زوم و سپس تدوین، تصور او برپا میشود. یا لحظهای که عطر را به داخل کولر میپاشد که دوربین همراه ذرات عطر شده و سیلانوار مسیر داخل کانال کولر را طی میکند. و یا لحظات یادآوری کودکی. اینها حرکات سینمایی کارگردان است اما با شخصیتی که شناسا نیست و خاص؛ که فردیتش را دریابیم سپس نسبتش را با همسر و عطرسازی؛ نمیدهد یک فیلم سرپا. همه کنش و واکنشها تزریقی به او مینمایند و رویدادها تصادفی؛ از پیوندش با عاطفه تا بیماری قلبی پدر آن کودک.
چرا گریه نمیکنی؟
سوژه مواجهه شخصیت ولنگار و تهی با مسئلهای در خود -چرا گریه نمیکند؟- جالب است اما به شرطی که شخصیتی باشد و مواجههای.
در این فیلم شخصیت در حد کنش و واکنش گفتاری و ادعایی پرداخته میشود اما کنش و واکنش رفتاریاش کم است. مواجههٔ خاص او با پدیدههاست که چون غیرعادی است باید به کمدی بینجامد که در لحظاتی میانجامد اما در لحظات دیگر به تمسخر؛ چرا که کمدی بر محور پوچی میگردد؛ بی سویه بودن. به محضی که سویهٔ شخصی، اعتقادی، قومیتی بگیرد به تمسخر میانجامد مانند مواجههٔ شخصیت با اظهارات دینی عمهاش؛ سوای این که این اظهارات از عمه برنمیآید و شعار میشود.
اساساً دیگر افرادی که جلوی دوربین میایند یا هیچ تفاوتی با شخصیت اصلی ندارند یا شخصیتشان نامعین است؛ و سپس رابطهشان با شخصیت اصلی. مثلاً شخصیت با بازی مانی حقیقی.
شخصیت اصلی فیلم جالب است اما پرداختش کم است؛ پوچیاش باید به کنش و واکنش رفتاری میرسید تا منشش گردد. مسئلهاش نیز نه برای خودش مسئله است نه برای فیلم. فقط گاهبهگاه اعلام میشود که نمیتواند گریه کند. آنچه ما را همراهش میکند خود شخصیت است که وجه خاصه دارد؛ هرچند کمرنگ. اما ماجرایی ندارد که بر او بگذرد. مثل آدمی است که لحظاتی بخواهیم همراهش شویم؛ همین. اما شخصیت بدون ماجرا تجربه نمیدهد؛ داستان نمیشود؛ تا سپس سینما شود.
بچه زرنگ
انیمیشن تکنیک نقاشی متحرک است هنگامی که پدیدهای سوژه است که امکان حضورش در فیلم نیست مثلاً شخصیتبخشی به اشیا یا حیوانات. اما شخصیتبخشی به معنای شخصیت انسانی بخشیدن نیست، بلکه بر مبنای شخصیت خود آن شی یا حیوان، امکاناتی از انسان را بر او وارد کردن است مانند گفتار، عواطف. اما حفظ خاصیت شی یا حیوان اصل است مثلاً قاشق، باید در محدودهاش قاشقی کند، گربه باید گربگی کند و ...
در بچه زرنگ اما با فقدان این اصل مواجهیم؛ ببر مازندرانی داریم که از این ترکیب -ببر مازندران- فقط لهجه مازندرانیاش را دارد اما ببریاش را نه. درک و حدود جسمانی و... در او لحاظ نشده. شوخیهایش هم از سنخ انسانی است نه ببری؛ بنابراین ارتباط او با مخاطب از سنخ باور و حس نیست؛ از سنخ احساس خنده به شوخیهای انسانی او و لهجهاش است. بچهٔ فیلم نیز بچگی نمیکند؛ کنش و واکنشش بزرگانه است؛ درکش نیز. پس او نیز دریافته نمیشود. آنچه میماند یک انیمیشن پرکار و پر حرکت است بیشخصیت.
برای درک اصل مهم مورد اشاره نگاهی بیندازیم به مجموعه تلویزیونی کلاه قرمزی و شخصیتبخشیاش که هر کدام خاصیت خودشان را دارند. یا انیمیشن داستان اسباببازی ۴ و مثلاً شخصیت قاشق.
بعد از رفتن
هیچ جزئیاتی در کار نیست؛ هیچ شخصیتی هم نیست و هیچ نسبت و رابطهای. سوژه جستجوی یک زن است اما جستجوگر و جستجوگریاش غایباند. فقط حرافی داریم بی هیچ سینمایی.
کت چرمی
دوربین از پشت شخصیت چه را میرساند؟ نمای ضد نور چه را میرساند؟ نمای از صندلی عقب خودرو چه را میرساند؟ کت چرمی هیچ نمیسازد و نمیرساند. اینها همه از فقدان زیست میآید؛ زیست انسانی و زیست سینمایی.
هفت بهار نارنج
فراموشکننده، فراموششده، عامل فراموشی و نسبت اینها باهم وجوه لازم برای فیلم شدن هفت بهار نارنج است که در اینجا فقط فراموشکننده را داریم که شخصیتش تا حدی پرداخته میشود اما بیشتر در کلام. در عدم پرداخت وجوه دیگر، اثری که بر مخاطب میگذارد احساس است و نه حس. از همین روست که تا حدی رغبت به ادامه تماشای آن دارد. بازی نصیریان نیز متناسب است اما حیف که در فیلمنامه به جزئیات شخصیتی نپرداخته تا او اجرایش کند.
اما اخلال اصلی فیلم در فریبکاری و پنهانکاری است در مورد طلعت؛ او را ابتدا از پشت، کنار نصیریان میبینیم اما پیشتر حضورش کمرنگ شده تا جایی که اطلاعاتش از ما پنهان میشود و حتی کارگردان نشانش نمیدهد؛ از این امتناع برمیآید که کارگردان همنگاه شخصیت اصلی، همدل طلعت نیست. از سویی به شخصیت طلعت و وجه همسریاش نیز نپرداخته تا ما همدل شخصیت اصلی شویم که سپس ماندن یا نماندن طلعت نزدمان مسئلهای مهم شود. بنابراین این پنهانکاری و جزئیات کم فکر ما را بهجای حسمان مشغول میکند؛ که این خلاف محتوای حسی سینماست.
کاپیتان
فیلم اساساً بر مبنای ترحم بنا شده؛ ترحمْ مواجههٔ با ضعف است بدون شخصیت؛ و این دقیقاً کاری است که فیلم با کودکان میکند. حتی به دردشان هم توجه نمیکند و آن را تعین نمیدهد؛ لحظهای از دردشان را نمینگرد. هیچ کودکی شخصیت نیست و همه فقط حرف میزنند؛ که حرفشان هم کودکانه نیست؛ همه بلندگوی نویسندهاند. عیسی هم یکی از آن توده است و فرقش این است که بیشتر جلوی دوربین است اما مسئلهاش -فوتبال و کاپیتانی- که برخاسته از وجه درونی و بیرونی او نیست به مسئلهٔ ما بدل نمیشود تا باورش کنیم. مشخص نیست او در چه زمان و مکانی است که کریم باقری محبوبش است؛ اگر در همین سالهاست که درکی از باقری نباید داشته باشد و اگر نیست در کجا و کِی میزید؟
هایپاور
گزارش و پلاستیکی از سرهنگ ستاری و عملیات والفجر ۸.
نمای معرفی ستاری چگونه است؟ سرد و خنثی. در ادامه نیز پرداخت نشده و فقط همان سردی و خنثی بودن را در لباسهای مختلف میبینیم که فقط گاهی حرف میزند بی هیچ کنش و واکنشی. رابطهاش با دیگران نیز تعین ندارد؛ از همکارها گرفته تا همسرش. طرح عملیات را نیز تجربه نمیکنیم چون سینمایی روایت نمیشود؛ فقط ستاری بیانش میکند و بدون تلاش معینی و توجه کارگردان به کنش، او را در حال طراحی میبینیم.
نقطه مقابل او -گروهک منافقین و نیروهای بعثی- نیز ناچیزند و مضحک. همه چیز هایپاور پلاستیک بیحس و بیجان است که همدلی برنمیانگیزد و به باور نمینشیند.
اتاقک گلی
سوژه گرفتار آمدن جمعیت یک روستا است؛ برای پرداختن نیاز به وجوهی دارد؛ جمعیت گرفتار، عامل گرفتاری و عامل رهایی و نسبت آنها. از جمعیت به درستی با فردی همراه میشویم اما شخصیتپردازی او ضعیف است و نیز رابطهاش با خزال. به عامل گرفتاری -منافقین - نیز پرداخته نشده و مفروض انگاشته شده. مابقی جمعیت روستا نیز شخصیت نشدهاند تا حس همدلی ما را برانگیزانند. عامل رهایی -شاهو و دستهای از سپاه- نیز رابطهشان و شخصیتشان ضعیف است. در فقدان این مبانی، با حرکت مواجهیم و کنش و واکنش که بااینکه ضعف مبانی، کمجان و کمرمقشان کرده اما ما را تا انتها همراه میکند؛ که عاملش دوربین و تدوین بیآزار آن است که توجهزدایی نمیکند.
در آغوش درخت
تقسیم فرزندان بین یکدیگر متأثر از جدایی زن و شوهر سوژه التهاب فیلم است؛ اما لازمه درک آن، شخصیت زن و شوهر و رابطهشان و عامل جدایی است و سپس شخصیت فرزندان و رابطهشان. از هر کدام کمی داریم اما کفایت درک و همدلی ما را نمیکند.
اما فیلم با ایجاد تعلیق و حرکت با دوربین و تدوین بیآزار و بازی بازیگران التهاب راه انداخته و پیگیرمان میکند؛ پیگیری با همدلی تفاوت دارد؛ اولی در پی گزارش میآید و دومی در پی داستان و سینما که لازمهاش فیلمنامه است.
غریب
پریشانی نقطه دید و تدوین خصوصاً در صحنههای جنگی مخل فیلم شده. شروع فیلم و مواجههٔ بروجردی در جاده با کردها، از چهره زن کرد به گذشته میرویم ولی نقطه دید او نیست، یادآوری او هم نیست. یادآوری بروجردی است پس باید از چهره او به گذشته میرفتیم. اما در حالت موجود تا دقایقی فکرمان درگیر میشود که چه شد؟! پریشانی نقطه دید و جای دوربین در ادامه اوج میگیرد و مانع از همدلی با شخصیتها میشود.
فیلمنامه بیش از نوشتن، ساخته شده؛ جزئیاتی که به نمایش میگذارد بیش از جزئیات دراماتیک، برچسبگذاری مینماید و وجه شعاری میگیرد مثلاً لحظهای که بروجردی در نماز اهلسنت شرکت میکند تأکید دوربین بر دست گشودهٔ او به جهت شیعه بودنش. بهجای این در منش او باید شیعه بودن برآیند میشد.
فیلم برخلاف بروجردی که به سبب فیلمنامه و بازی حمیدیان شخصیت بهیادماندنی نشده، یک شخصیت کوتاه بهیادماندنی دارد؛ سرهنگ ارتشی با بازی متناسب قائمیان.
سینما متروپل
سینمایی را تجربه نمیکنیم چون اصلاً مسئلهٔ کارگردان تجربهٔ برپایی سینما و چگونگی فعالیت آن در نسبت با آپاراتچی و آپارات و گیشه و... نیست؛ فقط لحظاتی از نقاشی سردر سینما را تجربه میکنیم اما از دیگر وجوه سینما اثری نیست. ربط سینما به ساختمانی که در زمین سینما ساخته و خراب شد دیگر مسخرگی محض است. فیلم یک گزارش حوصلهسربر طولانی است بی حس و حال.
پدیداری دفاع مقدس
موقعیت مهدی یک دفاع مقدس سینمایی است که هم دفاع و هم تقدس را سینمایی برپا میسازد؛ قهرمانی از این دفاع مقدس را میپروراند و به یاد مینشاند؛ اما قهرمان زده نیست بلکه با پرداخت «موقعیت قهرمان» قهرمان میسازد؛ که نام فیلم نیز بهتناسب مؤید این رویکرد است؛ و از پس این موقعیت خاص به پرداختی از دفاع مقدس میرسد.
مهدی فرماندۀ جنگ است و شخصیت فرمانده با وجوهی برآیند و برپا میشود: وجه فردی، وجه جمعی - در نسبت با گروهی که فرماندۀ آنهاست - و وجه نقطۀ مقابل جنگ (دشمن).
فیلم در پردۀ نخست به فردیت مهدی و نسبتش با زندگی میپردازد آن هم با ازدواج. شخصیت را در نمایی نیمهباز، نشسته در اتاقی میبینیم که منتظر است؛ بیتاب میشود که برود اما خانم میرسد و با فاصله کنار او مینشیند. صاحب خانه (واسطۀ ازدواج) برای آنها چای میاورد. نمای بعد دونفره نیمهباز میشود از روبرو. روی هر دو به سمت مخالف یکدیگر است با زاویۀ باز نسبت به یکدیگر؛ این نوع نشستن و فاصله رابطه و شخصیت این دو نفر را معین میسازد؛ درمییابیم که نسبتشان ناآشنا است و وجهی از شخصیتشان حجب و حیا. نسبتمان هم با هر دو یکی است؛ همدلی. به قصد ازدواج نشستهاند که گفتگو کنند. گفتگو آغاز میشود؛ اما این که چه میگویند برای کارگردان و ما مهم نیست بلکه چگونگیشان است که آنها را به ما میشناساند: آقا چای را داغ مینوشد و از خانم هم میخواهد بنوشد؛ اما خانم میگوید: «من چای را سرد میخورم» بااینوجود پس از لحظهای چای داغ را برمیدارد و مینوشد. همین کنش و واکنش برای نمایاندن تمایل خانم به آقا کافی است که از میل فردی به میل زوجی حرکت میکند و مایل به وفق با آقا میگردد. با اینکه لحظاتی بعد با شتاب برمیخیزد و میرود و آقا را متعجب و مبهم میسازد اما نسبت او با آقا برای ما واضح شده و اطمینان داریم که این دو ازدواج میکنند که کات میشود به صحنۀ بعد که عقدشان است و تثبیت دریافت ما.
در ادامه به شخصیت برادر مهدی (حمید) پرداخته میشود و از پسِ نسبت او با مهدی وجه دیگری از مهدی؛ که اهل خانواده بودن او است. در این پرده پس از شناخت حمید، لحظۀ شهادتش فرامیرسد. پس از این لحظه کات میشود به داخل خانهاش؛ همسر و فرزندش خانه را ترک میکنند اما دوربین در خانه میماند. همین ماندن، وضعیت متفاوتی از نقطه دید دوربین ایجاد میکند که در ادامه معین خواهد شد. صدای زنگ تلفن را میشنویم. دوربین آرام و سیال میچرخد به سمت تلفن. کمی درنگ میکند روی تلفن - خبر شهادت را میخواهند بدهند؟- و باز میچرخد. از گوشهوکنار خانه گذر میکند به آشپزخانه و از آنجا به پشت پنجره میرود و میایستد و به زن و فرزندش مینگرد؛ آری این دوربین ذهنی متعلق به نقطه دید حمید است که پس از شهادتْ نگران نزد زن و فرزندش آمده. اتصال صحنۀ شهادت به خانه - با تدوین - و تغییر لحن دوربین از ثابت به سیال - با میزانسن - است که این تعین را در نقطه دید دوربین و در حس ما برمیسازد.
پس از شهادت حمید، مهدی نسبت به بازگشت پیکر برادر به عقب همان موضع را دارد که نسبت به پیکر سایر شهدا؛ پیکر برادر را سفارشی به عقب نمیفرستد. زن برادر اما این را برنمیتابد. در صحنهای که این مسئله را به مهدی میگوید در نمایی هر دو را تقریباً روبروی هم میبینیم؛ مهدی نشسته روی زمین و زن برادر نشسته روی صندلی. روی صندلی بودنش او را غالب صحنه میسازد و مهدیِ نشسته را مغلوب. اما دوربین که حسی دیگر دارد به یک نسبت هر دو را مینماید و مهدی را با نمای از بالا تضعیف نمینماید؛ پس به هر دو حق میدهد؛ هم زن برادر که داغ همسر دیده حق دارد پیکر همسرش را ببیند؛ و هم مهدی که عدالتش اجازه نداده پیکر برادر را زودتر از سایر شهدا بازگرداند. رفتار مهدی نیز در این صحنه مؤید میزانسن دوربین است؛ در مقابل اعتراض زن برادر سر به پایین انداخته اما پشیمان نیست؛ شرمنده هم نیست؛ فقط میداند در این لحظه بهترین کار سکوت است تا همسر شهید از التهاب فرونشیند. همین موضع منحصر به فرد مهدی کار خودش را میکند و زن برادر در صحنه اسبابکشی از مهدی بابت آن اعتراضش عذرخواهی میکند. اینگونه با میزانسن وجه عدالت شخصیت پرداخته میشود به دور از توصیف و شعار؛ بلکه در حرکت و کنش و واکنش دوربین و شخصیت.
در ادامه به جمعیتی که مهدی فرماندۀ آنهاست میرسیم اما فیلم جمعیت را عام و کل نمینماید که گزارشی بدهد و بگذرد بلکه با پرداختن به فردی معین از آنها به روایتی از جمع میرسد. آن فرد نوجوانی است به نام خسرو که او را در سنگر و درحالیکه مقداری چای داخل قمقمهاش میریزد مییابیم. همرزمش سر میرسد و کنارش مینشیند و قمقمۀ چای او را ناخواسته واژگون میکند. خسرو تشری به او میزند اما دیری نمیپاید که شوخیشان چای ریخته را از یاد خسرو میبرد. همین صحنۀ کوتاه شخصیت هر یک و رابطهشان را میسازد. خسرو آنچنان پخته و آمادۀ این آوردگاه نیست؛ این را هم در آساییدنش با چای درمییابیم هم از پس زدن مافوقش از رفتن او به جلو. اما دیگری (ممد) پخته است و آمادۀ رفتن؛ پس او را لحظاتی بعد در گروه اعزامی میبینیم که از سر شوخطبعیاش به خسرو زباندرازی میکند که چقدر خاص و شیرین به یادمان میماند. در همین حین صحنهای فلش بک میبینیم از بازی فوتبالی که هر دو در آن حضور دارند و پای خسرو در آن آسیب میبیند و ممد او را در مسیری کول میکند و رفاقتی که از برآیند این رابطه قوام یافته محسوس میشود که با اضافه شدن آوازی ترکی به باند صدا ما را محظوظ میسازد. با تجربۀ خسرو و رفاقتش با ممد به درکی از جمعی که مهدی فرماندهشان است میرسیم که گرچه با معرفت و با صفا هستند اما مهدی باکری نیستند.
در ادامه وارد موقعیت مهدی میشویم؛ موقعیت خاص او در جنگ. جایی که به خط مقدم مهمات نرسیده و در پیاش نیرویی اعزام شده که چرایی و چگونگی نرسیدن را دریابد. نمایی نیمهبسته از رزمندهای نشسته میبینیم در سمت چپ قاب که خون از پیشانیاش میچکد و تکیده و حیرتزده به نقطهای نامعلوم مینگرد. نیروی اعزامی نزد او آمده و پس از دیدن مهمات در کنارش علت بازماندنش را میجوید. رزمنده علت را در انباشته شدن معبر کانال از پیکر رفقایش میداند که دل ندارد از روی آنها عبور کند. این وجهی دیگر از فضای موقعیت مهدی است که تکانمان میدهد؛ و چقدر متفاوت است از جنگهای دیگر. نیروی اعزامی دو جعبه مهمات برداشته و ناگزیر از روی پیکرها عبور میکند. کارگردان اما حس تکاندهندة لحظاتی پیش را با نمایی خراب میکند؛ نمایی که کشیده شدن جعبههای مهمات روی پیکرها را مینماید و سپس عبور فرد حملکننده از روی آنها از بالا که حس دریغ را فرومی کاهد و خلاف موضع آن رزمنده عمل میکند و پیکر شهدا را تحقیر میکند. ای کاش با نمایی نیمهبسته از چهرۀ فرد عابر که زجر از آن مشهود میشد حس دریغ و احترام صحنه حفظ میشد.
اما وجه نقطه مقابل جنگ و مهدی (دشمن): در صحنهای یکی از نیروهای ما به جنازهای از افراد دشمن میرسد. نمایی بسته از دست او میبینیم که سه ساعت مچی در دست کرده. نیروی ما که دریافته ساعتها از پیکر شهدای ما برداشته شده شروع به باز کردن آنها از دست او میکند. دو ساعت را باز میکند و بیرون میاورد؛ بند ساعت سوم را باز میکند اما جای آفتابسوختگی بندش گویاست که این یکی ساعت خودش است پس آن را سر جایش برمیگرداند و میبندد. همین لحظۀ کوتاه که در یک نما برگزار میشود هم دشمن را مینماید هم نیروی ما؛ دشمنی که اهل تجاوز و زورگیری است و نیروی ما که اهل تدافع و بازپسگیری. در لحظات دیگر نیز دشمن را عدهای تیرانداز نمیبینیم بلکه عدهای متجاوز میبینیم که به قصد تجاوز حملهور میشوند.
در پردۀ نهایی نزد خود مهدی میرویم در موقعیتش که تنها و دست خالی مانده. دشمن با تانکهایش به خط مقدم هجوم میاورد. دوربین در این موقعیت و البته تمام موقعیتهایی که مواجه با دشمن است پایگاهش نزد نیروهای خودی است حتی در صحنهای که نیروهایی از ما مأمور میشوند که تانکهای دشمن را با نارنجک از نزدیک مورد اصابت و انهدام قرار دهند و بگریزند هنگام گریزشان آنها را از همین سو مینگرد و به عقب میکشد و نه از سوی نقطه دید دشمن. این میشود دوربین دفاعی با پایگاه و نقطه دید معین.
مهدی لحظهای به خلوت در میان نیستان میرود و با نشاط با بیسیم صحبت میکند؛ مایل نیست به برگشتن به عقب. گویی میداند که وقت رفتن رسیده. به روی قایق روی آب رفته و اسناد محرمانۀ عملیات را پاره کرده و به آب میریزد. در انتها کارت شناساییاش میماند؛ درنگی میکند و آن را هم به آب میندازد. صحنه بی هیچ دیالوگی رغبت او به گمنامی را معین میسازد. لحظاتی بعد شهید میشود و پیکرش را که با قایق میخواهند به عقب بازگردانند با انفجار قایق توسط دشمن به اعماق آب میرود تا به گمنامی آرام گیرد.
دوربین در این فیلم نه آزار میرساند - جز صحنهای که اشاره شد - نه خودنمایی میکند بلکه در خدمت نمایاندن درام و شخصیت است. اکشن که در اغلب فیلمهای جنگی عامل هیجان بی شخصیت است اینجا با شخصیت است و عامل حس دفاعی. موسیقی نیز با آوا و آوازهای ترکی بهنگام استفاده شده که حس لحظه را تقویت کرده و عمیق میسازد و به یاد ماندنی.
اینگونه این فیلم موقعیت قهرمانی با هویت و شناسا را میپردازد؛ و از پس موقعیت او موقعیت دفاع مقدس را پدیدار میسازد.
اشاره: این مطلب در کانال «رفقای نقد» منتشر شده است.
توهمِ توهم
پرداختن به فراموشی نیاز به پرداختن به عوامل فراموشی، فراموش کننده و نسبت این دو دارد تا در برآیندشان فضای فراموشی برپا شود. پس از درک این پرداخت مبنایی، مسئلهی مدیوم پرداخت مطرح میشود که در صورت سینما بودن آن، پرداختْ اساساً با دوربین و نحوهی حضورش (میزانسن) سر و کار پیدا میکند. نحوهی حضوری که یا ابژکتیو (عینی) و نقطه نظر عمومی است یا سوبژکتیو (ذهنی) و نقطه نظر شخصی است؛ که هر کدام تعین خاصی از سوژه را برگزار کرده و درکی متفاوت را رسانایی میکنند. حضور این دو وابستگی عمیقی به تجربهی حضور بهرهبردار آنها (هنرمند) دارد در زندگی؛ که در درآمیختگی با تکنیک دوربین منجر به حضوری سینمایی از ابژکتیو یا سوبژکتیو شود. پس صِرف قصد کردن آنها منجر به حضور آنها در اثر نمیشود؛ یعنی همین چیزی که در فیلم پدر با آن مواجهیم؛ قصد سوبژکتیو فراموشی/توهم؛ اما با دوربینی ابژکتیو؛ آنهم بدون پرداخت به عوامل فراموشی.
پیش از عنوان فیلم، زنی مسن در نمایی دور و عمیق در صحنه نخست فیلم ظاهر میشود که پیش میاید. پس از دکوپاژ با نماهایی نزدیکتر، میرسد به آپارتمانی و وارد میشود. کات به نمایی از داخل واحدی از این آپارتمان رو به درب؛ عنوان فیلم در میان قاب ظاهر میشود: پدر. ظاهر شدن عنوان فیلم روی درب آپارتمان پدر چه میرساند؟ این که پدر با درب نسبت دارد؟ اگر نسبتی ندارد و همینجوری عنوان فیلم را روی این قاب درج کردهاند چرا جای دیگر نگذاشتند؟ مثلاً کف آپارتمان؟ روی پنجره؟ و...
صدای موسیقی خاصی از ابتدا به گوش میرسد و زن، پدرش را صدا میزند و میجوید تا او را داخل اتاقی در حال شنیدن موسیقی با هدفون مییابد. پدر با دیدن دختر هدفون را از گوش برمیدارد. با برداشتن هدفون، صدای موسیقی که بهعنوان موسیقی متن به گوش ما میرسید نیز قطع میشود. پس باند صدا از آنِ صدایی بوده که پدر میشنیده؛ یعنی شنیدن ما هم آن چیزی است که او میشنیده. پس اگر ما با کسی در شنیدنش ملحق میشویم در دیگر حواسش مثل دیدنش هم باید ملحق باشیم؛ یعنی آنچه از ابتدای فیلم دیدیم هم چیزی بوده که پدر دیده؛ اما حرکت دختر در پیادهرو آنهم با نقطه دید نامعین به دید پدر نمیخورد؛ چرا که ابژکتیو است؛ درحالیکه پدر داخل اتاق نشسته نه در پیادهرو. پس فقط ما با شنیدن پدر همشنوا میشویم و نه با دیدنش یا...؟ اما گذشته از این، اصلاً خود کارگردان فهمیده چه کرده و چرا؟ که ما بفهمیم؟ ما/مخاطب مسئول شرح ندانمکاری او نیستیم. به جای این ترفندها چرا به فراموش کننده (پدر) و عامل فراموشی او نپرداخته؟
با صدا زدن پیرمرد با عنوان «پدر» توسط زن درمییابیم که یکی دختر و دیگری پدر اوست؛ اما از رابطهی پدر و دختری اثری نمییابیم. دختر از مراقبت پدر توسط پرستاری میگوید و پدر از دزد بودن پرستاری که دختر فرستاده بوده؛ که ساعتش را دزدیده. دختر میخواهد به پاریس برود و پدر دست و پاگیر اوست؛ پس میخواهد از دستش خلاص شود؛ اما چرا دختر میخواهد به پاریس برود و پدر چرا مانع اوست؟ چرا پدر را با خود نمیبرد؟ اساس درک رابطه این دو پرداختن به شخصیت هر یک است و انگیزههایشان؛ که فیلم به آن نمیپردازد. پدر بودن و دختر بودن و رابطه پدر/دختری نزد فیلمساز مفروض است؛ و رابطه و هر چیز مفروض و مقصودی نزد ما/مخاطب به باور نمیانجامد؛ بلکه محسوس است که به باورمان میانجامد.
دختر پدر را تهدید کرده و آنجا را ترک میکند. پدر از پشت پنجره به عبور او مینگرد. کات به چند نمای ساکن از بخشهای این خانه؛ که در فواصل فیلم هم نظیرش تکرار میشود؛ البته با این تفاوت که هرچه به جلو میرویم از اثاثیه موجود در این نماها کاسته میشود؛ اما کارکرد این جایگذاری نماها یا فاصلهگذاریها چیست؟ تمهید عبور از ابژکتیو به سوبژکتیو؟ اگر چنین است پس چرا هیچ تفاوتی بین برگزاری قبل و بعد از این نماها نیست و همه یکساناند و ابژکتیو؟
در ادامه شخصیتهایی مقابل پیرمرد ظاهر میشوند که نامشان یا نسبتشان با او، او را دچار گیجی و بُهت میکند؛ یکی ظاهری شبیه دخترش لوسی دارد با نامی متفاوت و نسبت پرستار. دیگری نسبتش را شوهر دختر بزرگ او (آن) بیان میکند اما پیش که میرویم مرد دیگری را شوهر دختر مییابیم؛ و این در حالی است که همهی این پریشانیها برگزاری یکسانی دارند؛ ابژکتیو. در حالی که در انتهای فیلم درمییابیم قصد کارگردان سوبژکتیو پیرمرد (ذهن او) است که چنین پریشان است و متوهم؛ اما توهم در قصد کارگردان به تجربهی ما بدل نمیشود. توهم با میزانسن توهم فقط در نقطه دید کسی که متوهم است معین میشود؛ در اینجا نقطه دید پیرمرد؛ که در کار نیست. پس توهمی نیز برآیند نمیشود؛ بلکه ما همهی آنچه میبینیم را واقعی درمییابیم.
فیلم با همین رویهی مبتنی بر قصد آقای فیلمساز پیش میرود و در فقدان شخصیتپردازی و بیان روابط و عامل فراموشی/توهم و... اثری جز گیج کردن مخاطب نمیگذارد. در لحظاتی نیز با بازی احساساتی هاپکینز اندک ترحمی را از مخاطب گدایی میکند.
این که فیلم احوال یک فرد دچار بیماری فراموشی یا توهم یا گیجی را به مخاطب منتقل میکند ادعایی بیش نیست؛ چرا که گیج کردن غیر تجربهمندِ مخاطب با گیجی تجربهمند همراه با شخصیت و روابط معین و ماجرا و حادثهی دراماتیک متفاوت است. این فیلم از نوع نخست است؛ گیجیاش نه فرمی از گیجی، که گیجی بی فرم است.
گیجی، فراموشی و توهمِ فرمی در نسبت با دوربین و میزانسن برایند میشود؛ که یک فیلم در فرایند گیجی و... است اما در فقدان میزانسن گیجی، گزارشی بی فرایند از آن برایند میشود؛ همچون این اثر که بی سینماست و بی مخاطب.
اشاره: این مطلب در شماره 8 و 9 مجله «فرم و نقد» منتشر شده است.
از رنج برخاسته
«داغ جانسوز من از خندهی خونین پیداست
ایبسا خنده که از گریه غمانگیزتر است»
(رهی معیری)
پس از شلوغکاری کمپانی ماروِل در تجمیع اَبَرقهرمانهای پلاستیکی و بعضاً ماشینی خستهکنندهاش در فیلم Avengers-End Game که به همهچیز میمانست جز فیلم اکشنِ قهرمانی، اکنون جوکر از راه رسید و چون آب سردی بر چهرهی برافروختهی ماروِل -حاصل از تفاخر فروش بالای فیلمش-پاشیده شد و به ماروِل و ماروِلدوستان نشان داد که قهرمانسازی چیست و از آن مهمتر؛ چگونه است.
جوکر بهنگامترین فیلم چند سال اخیر هالیوود است؛ بهنگام از وجه درونسینمایی و نیز بهنگام از وجه برونسینمایی. وجه اول، قهرمان سازی دراماتیک است که در سینمای امروز، بهشدت نیاز آن حس میشد و وجه دوم، شرایط روز غرب است که موضوع این فیلم با آن تناسب دارد. جوکر علیه Heroهای جعلی و فریبدهنده ماروِل است و راه نجات از خفقان و وضعیت ظالمانه و ظلمانی را نه در قهرمانی از نوع Hero -که خاستگاهی بیمکان و بیزمان دارد- که در قهرمانی از نوع Human میداند که اول انسان است و بعد قهرمان؛ فرزند زمانه است و برخاسته از فضای آن.
جوکر فیلم شخصیت است و صیرورت او. آنچه جوکر را دیدنی میکند شخصیت اوست که برساخته شده، پیش رفته و متغیر میگردد. تغییری که خاستگاه درونی و بیرونی دارد. او از اجتماع است و بعد با و بر اجتماع؛ از و با اجتماع دردمند و مظلوم و بر اجتماع بیدرد و ظالم؛ اما فیلم فاصلهی این از تا با و بر اجتماع را با پرداختی بهاندازه و در روندی تدریجی روایت میکند؛ روایتی که با آرتور شروعشده به جوکر ختم میشود. وضعیت محیط اجتماعی نیز با شخصیت او معینشده و فعال میشود؛ تا فضای فیلم را برسازد، فضایی که حکم نقطهی مقابل او -ضدقهرمان- را پیدا میکند. فیلم در این با او بودن و ماندن، گرچه از آغاز هست تا پایان، اما اندازهی این همراهی و همدلی را غالباً میفهمد.
فیلم بدون اتلاف زمان، ما را که مشتاق دیدن جوکر هستیم، به نزد او میبرد. این اشتیاق را بهخوبی از نمایی دور -فاصلهی اولیه ما با شخصیت- و با حرکتی آرام روبهجلو به سمت شخصیت و رسیدن به نمایی نزدیک، عینیت میبخشد. شخصیت در مرکز قاب و در عمق میدان، سوژگی میکند. تنها، در گوشهای از اتاق، مقابل آیینهی گریم نشسته است. تنهایی و گوشهگیری، وجوهی جدی از او به ما مینماید که در طول فیلم، واکاوی شده و عمیق خواهد شد. ضمن حرکت بهسوی او، باند صدا را صدای رادیو فرامیگیرد که وضعیت آلودهی شهر بر اثر کثرت زبالهها را اعلام میدارد. این اعلام، احساس نگرانیمان را تحریک میکند. پس از رسیدن به شخصیت، آرام و بدون مزاحمت در کارش، کنار او قرار میگیریم و با اینسرتهایی از دست و چهرهاش، دقیق تماشایش میکنیم. سپس با نمایی کلوز از چهره او در نیمرخ، شاهد کوشش او که میخواهد خنده را به لبهایش تحمیل کند، میشویم؛ اما اشکی که در چشمانش حلقه میزند، مانع از خنده میشود. در نمای بعد، از پشت سر، او را در آیینه میبینیم که اینک خنده را بهزورِ دو دست میخواهد بر لب بنشاند اما اشک حلقه بسته در چشم، راه خود را به سمت دست گشوده و جلوی خنده را میگیرد و دستها دست از سر خندهی تحمیلی نشاندن بر لبها برمیدارند. علاوه بر اشک که به سبب گریم سیاه زیر چشم، رنگی سیاه نیز گرفته و این بر غمبار بودنش تأکید میکند، چشمها نیز حاکی از غمی است که همسو با اشک عمل میکند. از سویی شخصیت، خودش دارد چهرهاش را گریم میکند که این نیز وجه دیگری از او را مینماید که تنگدستی و امکانات کم شغل اوست. این صحنه کوتاه آغازین، با اجرای بهاندازه و دقیق خواکین فینکس و برگزاری صحیح کارگردان موفق میشود با عوامل سینمایی در زمانی اندک ضمن معرفی شخصیت، مبنای احساسی ما را برسازد تا در ادامه پرداختشده و به حس بیانجامد؛ وضعیت محیط زیستی شخصیت و نیز چشم و اشک او، هر دو حامل نگرانیاند. شغل او دلقکی است و از همه مهمتر حال اوست که جدال خنده و گریه است و در اینجا گریه پیروز میدان.
صحنه بعد نمایی اکستریملانگ از خیابانی در شهر است، نمای بعد از داخل پنجرهای در کنار خیابان که به پیادهروی دیگرسوی خیابان مینگرد: دلقک، تابلو به دست در حال رقص است. کات به مدیوم کلوزی از چهره او، کات به لانگ او از نقطهای متفاوت از جای قبل، کات به مرد پیانو نواز، کات به پاهای دلقک، کات به لانگ او. متأسفانه همانطور که متوجه شدید، برخلاف بسامان بودن صحنهی آغازین، در این صحنه با اخلال در دکوپاژ و تدوین مواجهیم که باید گفت هر دو از عوامل اصلی اخلال فیلم هستند ولی نه در سراسر آن.
عدهای مزاحم، تابلو دلقک را میقاپند و فرار میکنند، حین تعقیب و گریز، کارگردان فرصت را مغتنم شمرده و آنچه در صحنه آغازین از وضعیت شهر -زبالهها- به گوش ما رسانده بود، اکنون -در پسزمینهی تعقیب و گریز- در مقابل چشمانمان به ظهور میرساند تا درک صحیحی از فضای آلوده شهر پیدا کنیم. نمای آخر این صحنه، دلقک را میبینیم که مظلومانه نقش زمین شده و آماج لگد مزاحمین. در نمایی مدیومکلوز و همتراز، او را که رنجور است نه مغلوب، همدلانه مینگریم؛ تنگنای کوچه و زبالهها و کثیفی دیوارها، بر حس گرفتار آمدن و تحت فشار بودن او شدت میبخشد. موسیقی نیز با صدای ویولن که با نوایی خسته و سکوتی اندازه بین نتها مینوازد، همسو با این حس عمل میکند. دوربین از مدیومکلوز، حرکتی رو به عقب را آغاز میکند؛ عزم ترک او را ندارد بلکه با حرکتی که کمی ترس در آن نهفته از او فاصله میگیرد. این حرکتِ پیشآگاهانهی کارگردان، هشدار از خطری در این شخصیت به ما میدهد که با ظاهر شدن عنوان فیلم، تکامل مییابد؛ عنوان با فونت درشت و توپُر و با رنگ زرد -که معمولاً جهت هشدار خطر از آن استفاده میشود- چون حصاری سخت سراسر قاب را میپوشاند؛ بنابراین ما در این صحنه بدون هیچ اطلاعات اضافهای، حس دوگانهی همدلی-خطر نسبت به این شخصیت پیدا میکنیم که در ادامه معین و عمیق شده، حواس اصلی فیلم را ساخته که دو نیمهی فیلم را پوشش خواهند داد.
وضعیت بیماری او را نه با پرتاب اطلاعات پزشکی که در کنش و واکنش در چند صحنه به ترتیب در رابطه با دکتر، مردم و مادرش درک میکنیم. مسئله او -استندآپ کمدی- نیز در صحنه تمایل ذهنیاش به حضور در برنامهای کمدی در تلویزیون، بیان میشود؛ هرچند با آشفتگی در برگزاری کارگردان. تا اینجا دریافتهایم که مغز او به هنگام ناراحتی، فرمان واکنش خنده را بهعنوان برونرفت از فشار، صادر میکند و درک این وضعیت برای مردم و خصوصاً کارفرمایش سخت است. بااینحال، او فشارش را بر دیگران تخلیه نمیکند و آزارش به کسی نمیرسد.
کارفرما عرصه را بر آرتور تنگ میکند و حرفهای بیمنطق میزند. در نمایی مدیوم که دیگر نقطهدید کارفرما نیست، آرتور را سمت چپ قاب میبینیم، بااینکه باند صدا هنوز به کارفرما اختصاص دارد، اما دوربین، دل از او میکَنَد، با اوجگیری بیمنطقی و درنهایت تهدید به کاهش حقوق و سرکوفت وضعیت عجیب آرتور توسط کارفرما، دوربین بهآرامی به چهرهی آرتور نزدیک میشود، صدای کارفرما آرام ضعیف میشود، چهره آرتور خندان شده اما حس او خشمگین است، صدای کارفرما حل میشود و جای آن را صدای موسیقی و صدای ضربه زدن خشمگین به چیزی میگیرد که منبع آن معلوم نیست. همچنان که نزدیکی دوربین و صدای ضربه استمرار دارد، صحنه با کات، وصل میشود به نمایی لانگ که آرتور را تنها میان یک زبالهدانی تنگ و تاریک میبینیم که فشار و خشمش را با ضربه زدن بر زبالهها تخلیه میکند. با شروع این نما، همان نزدیک شدن آرام دوربین که در نمای قبل از صحنهی پیش دیده بودیم، حضور و استمرار دارد و کارگردان، اینچنین این نما را ادامهی نمای قبل مینماید که میخواهد با تمهید نزدیکی دوربین به چهره و حل شدن صدای بیرونی -محیط- و جایگزینی صدای درونی، نمایی سوبژکتیو برپا کند که در کنار عناصر درونی صحنهی دوم، پتانسیل سوبژکتیو شدن را هم دارد؛ عناصر تنگی، تاریکی و تلنبار زبالهها در دو سوی نما و آرتور، گرفتار در میان آنها- که همه در کنار رنگهای سرد، نمودی از درون او و حس تحت فشار بودنش هستند؛ اما تمهید تدوینی اتصال نمای چهره به این نما که در اینجا «کات» است، همسو با صدا و دوربین که هر دو رویکردی حلشدنی-واکاوی دارند عمل نمیکند؛ تدوین نیز در اینجا میبایست از تمهید دیزالو (حل شدن) بهره میبُرد تا دست در دست دیگر عناصر، صحنهای سوبژکتیو را برسازند؛ اما در حالت کنونی، مخاطب، صحنه را اُبژکتیو درک میکند؛ کارگردان در زمانی که آرتور مشغول تخلیه خشم است، فاصله از فعل او را با نمایی لانگ حفظ میکند ولی از سویی تمایلی سوبژکتیو به نزدیکی به خودِ او را دارد که برآیند این حس دوگانه، احتیاط در نزدیکی است که این با تمهید نزدیکی آرام دوربین، مردد بین زوم و دالی برگزار میشود؛ گویی کارگردان اینپاوآنپا میکند که جلو بروم یا نه. اینچنین، احتیاط در نزدیکی به آرتور، با حفظ فاصله از فعل او را در چگونگی دوربین معین میسازد؛ بنابراین در حالت کنونی -اُبژکتیو- صحنه دوم در امتداد سیر فیلم جای دارد اما در امتداد صحنه قبل نه؛ و تمهیدات دوربین و صدای آن صحنه که درونی-ذهنی عمل میکنند، عقیم میماند.
پس از اخراج آرتور از کار، وضعیت بر او سختتر میشود؛ بیماری، تنهایی، نگهداری از مادر و اکنون بیکاری. او قربانی سلسله شرایطی است که خود، اختیار نکرده. هنوز فشار بر خود را با آزار بر دیگران تخلیه نمیکند. ترجیح میدهد با کوبیدن سر به شیشه، به خود آسیب بزند؛ اما آن همکار کثیفش (رندال)، او را از خویشتنداری به وسوسهی تخلیه خشونت بر دیگران تحریک میکند و سلاحی را به او میدهد که هم سبب اخراج و هم وسیلهی قتلهای اوست.
پس از بیکار شدن، سوار مترو میشود. او را در نمایی مدیوم، در سمت چپ قاب میبینیم، صدای چند مرد را میشنویم که با صدایی بلند با یکدیگر بحث میکنند. همراه با آرتور، توجهمان جلب میشود، به سمتشان سر برمیگردانیم. سه مرد هستند که سربهسر یک زن میگذارند. ما از کنار آرتور جُم نمیخوریم و از همانجا این صحنه را شاهدیم. مزاحمت اوج میگیرد و آرتور -و ما- کنجکاو میشویم و مایل به توجه بیشتر؛ کارگردان با حفظ موقعیت ما در کنار آرتور، کنجکاوی و توجه را با تمهید زوم در نمای بعد، برگزار میکند؛ در این زوم، اما، فرایند زوم را نمیبینیم که در آن صورت مبین حس دیگری میشد، بلکه نمای اول لانگ است، بعد کات میشود به نمای دوم که زومشدهی همان نمای اول است. آرتور از این عمل آزرده شده و به طبع، خنده سر میدهد. بازیگر در این خندههای عصبی، آنچه را به ظرافت از عهدهاش برآمده -که قطعاً کار آسانی نیست- فیگور معکوس چشمها در برابر خندهی لبهاست؛ همانطور که مشخص است خندههای او عصبی است و برخلاف حس خودِ شخص بیمار و نیز حس مخاطب او. حس درونی-واقعی او اما در چشمهایش هویدا میشود؛ چشمها ناراحت است و ناراضی و رنجور. همراستا با اوجگیری التهاب فضا، چراغهای مترو نیز قطع و وصل میشود و به این التهاب میافزاید. در همین بین، متأسفانه نماهایی کجومعوج هم از دست کارگردان درمیرود که مخل حس صحنه است اما سرانجام به وضعیت مرکزی صحنه -نزد آرتور- بازمیگردد. سه مرد مزاحم که دلیل خندههای او را نمیفهمند، نزدیک او میشوند. خنده مجال توضیح به او نمیدهد، او را میآزارند، به زمینش انداخته و لگدمال میکنند. دوربین مانند صحنه مشابه در آغاز فیلم، با زاویهای همترازِ او، هم همراهی ما را با او برمیانگیزد و هم او را در موضع ضعف و شکستخورده نمینماید بلکه مجال برخاستن به او میدهد. آرتور به دو نفرشان شلیک میکند و پس از تعقیب، سومی را نیز از پا میاندازد. سوژهی دوربین در اینجا، اکشن بیشخصیت نیست، به همین دلیل نه آنقدر به فعل اکشن -که در اینجا خشن نیز هست- نزدیک میشود که خشونت به ما منتقل شود و نه آنقدر دور میشود که شخصیتمداری صحنه از دست برود؛ بنابراین در نمای مدیوملانگ و لانگ به صحنه مینگرد، بهطوریکه ابتدا صدای ناگهانی شلیک را میشنویم و بعد آرتور را در حال تیراندازی میبینیم. پس از قتل نیز، محوریت دوربین آرتور است که اینک با زاویهای از پایین به بالا در موضع قدرت قرار گرفته. خشونت او نیز سبعانه نبوده بلکه غیرارادی است -مانند خندهاش- چه اینکه پس از شلیک، متحیر است و دستپاچه؛ حتی بهقدری جاخورده است -مانند ما- که لحظهای سلاح را به سمت خودش نیز میگیرد.
ضمن آرتور و مادرش، نام شخصیت دیگری را نیز از آغاز فیلم میشنویم: توماس وِین. شخصی که هم رابطهای خصوصی با آرتور دارد و هم رابطهای عمومی با او؛ رابطه خصوصی به ارتباط او با مادرش در گذشته بازمیگردد و رابطه عمومی به کاندید شهرداری شدن او و اینکه ازقضا آن سه مرد مقتول در مترو، کارکنان تشکیلات او بودهاند؛ بنابراین از این نقطه به بعد، شخصیت وِین بهعنوان نماینده طبقه سرمایهدار و نقطهی مقابل آرتور و قشر کارگر و ضعیف جامعه مطرح میشود، اما اندازهی پرداخت او همسنگ آرتور نیست تا به ضد او بدل شود؛ همچنان ضد قهرمان ماجرا، یک وضعیت اجتماعی است نه فرد.
آرتور به علت وضعیت روانیاش، جلسهی مشاورهای مستمر با روانپزشک دارد. دکترش اما خبر از قطع شدن منابع مالی خدمات درمانی و درنتیجه لغو این جلسات و نیز ارائه دارو به او میدهد؛ بنابراین به مصیبتهای او، قطع روند درمانی نیز اضافه میشود.
آرتور کمی بعد، در نامهی مادر به توماس وِین، میخواند که او را پسر وِین قلمداد کرده است. مادر پس از مشاجره با آرتور و بعد از بازجویی پلیس، راهی بیمارستان میشود. آرتور اولین ضربه را از کسانی که دوستشان داشته در بیمارستان میخورد، لحظهای که از تلویزیون میبیند کمدینی که موردعلاقهاش بوده، با نمایش فیلم استندآپ او، مسخرهاش میکند. ضربه بعد از سوی تنها امید او برای نجات است؛ وِین-پدر. درحالیکه نیازمند تنها کمی دیده شدن و رسیدگی از سوی وِین است نزد او رفته، اما پاسخی جز مشتی بر دهان نمیگیرد. وِین به او میگوید مادرش را به علت دیوانگی به بیمارستان روانی برده بودند.
او پیگیر پرونده پزشکی مادر، به بیمارستان مربوطه مراجعه میکند. پرونده را میرباید و میگریزد؛ در راهپله میایستد تا آن را بخواند؛ اخلال دکوپاژی، بار دیگر حس صحنه را آشفته میکند؛ اینسرت از جملات پرونده، کات به مدیوم کلوز آرتور، کات به پرونده و... تا کات به مدیوم کلوز با زاویه پایین به بالا از آرتور و بعد کات به صحنهای که گویا تصور اوست از جوانی مادر و بازجوییاش، کات به کلوز آرتور. سپس در صحنهی تصور او، از اُورشولدر پنی -مادر- خود آرتور را هم در انتهای صحنه میبینیم! کات به مدیوم لانگ با زاویه پایین به بالا از آرتور در راهپله و... . آرتور خبر ناگواری را خوانده: پنی، مادرش نبوده و حتی اجازه تجاوز به او توسط دیگران را میداده است؛ بنابراین آرتور دچار فروپاشی هویتی-شخصیتی میشود که بسامانترین دکوپاژ، مدیومکلوز همتراز از تمامرخ اوست که اجازه بدهد اجرای بازیگر از فروپاشی را -که از عهدهاش هم برآمده- مشاهده کنیم، نه اینکه دکوپاژ نیز با بالا-پایین شدن، فروپاشیده شود.
پس از فروپاشی، او دیگر قربانی شرایط نیست، بلکه علیه شرایط و کسانی که آزارش دادهاند و مسبب وضعیت کنونیاش هستند، قیام میکند. از قتل پنی (مادر) به بعد، با لحن دیگری از بازی بازیگر و اجرای کارگردان مواجهیم. آرتور اکنون خشونتش را ارادی برون میریزد. در قتل رِندال (همکارش) اما متأسفانه این برونریزی و فعل خشن آرتور، برخلاف قتلهای پیشین، سوژه کارگردان میشود؛ با برگزاری در نمای مدیومکلوز با آن شدت خشونت که ما را پس میزند. کارگردان در اینجا برخلاف ما، هم با فعل اوست و هم با خودش؛ اینگونه که پس از قتل رندال، آرتور را در مدیوم کلوز مینماید و دیگر خبری از آن فاصلهگیری نیمه اول فیلم نیست. اکنون آرتور فردی شده است خطرناک و بر اجتماع، اما در این موضع، مظلوم و ظالم را میفهمد و حد و مرز میگذارد؛ در همین صحنه، بین رندال -که از مسببهای برونریزی خشونتش بود- و آن مرد شریف کوتاهقامت تمییز میگذارد. پسازاین دو قتل و بعد، قتل کمدین تلویزیون، آرتور حس رضایت و آرامش دارد نه حیرت. حتی چشمهایش نیز خونگرفته و سبعانه است. ازاینپس با شمایل گریم شده و کتوشلوار قرمز، جوکر متولد میشود. جوکری که دیگر قتل برای او به عامل انتقام و خود ارضایی بدل شده نه واکنشی غیرارادی. با این تغییر، حس ما نیز از همدلی نیمهی اول فیلم به احتیاط-خطر در نیمهی دوم تعدیل میشود.
تحت تأثیر عمل او و دستگیریاش، شهر و طرفداران او برمیآشوبند. بااینکه او اکنون شخصیتی یاغی شده و ما از افعال او فاصله میگیرم، اما از آنجا که وجه درونی او و سیر تغییر و شکلگیری دگرگونش را دیدهایم و میدانیم -این دانستن نیز با سیری درست از پس حس حاصل شده است- که او ابتدا قربانی یک وضعیت اجتماعی-روانی است و بعد غالب بر آن؛ ازاینرو پس از دستگیریاش توسط پلیس، حالمان گرفته میشود. هواداران او نیز پیرو همین حس، با تصادم به خودرو پلیس حامل او، سبب آزادیاش میشوند. هوادارانِ ماسکبهصورت جوکر، او را که بیهوش شده، از پنجره خودرو بهآرامی و با احترام، چون الههای بر روی خودرو قرار میدهند. او به پا میخیزد و سرخوش در میان هواداران میرقصد. متوجه خونی که از بینیاش جاری است میشود، با انگشت دو دست، خندهای خونین به صورتش میکشد. خندهای که با رنج و داغ عجین شده و در پاسخ به ظالمانی که در ازای طلب مظلوم، مشت بر دهان او میکوبند و او را لگدمال میکنند بر لبان مظلوم مینشیند.
صحنهی پایانبندی؛ با خندههای جوکر در باند صدا روی تصویر سیاه، شروع میشود. سپس نمایی کلوز از او و بعد از کنار، او را با دستبند در بیمارستان روانی میبینیم. موسیقی با صدای دلهرهآور ویولن اضافه میشود. صحنه مرگ توماس وِین را به یاد میآورد و میخندد -نمیدانیم چطور وقتی خودش در آن صحنه حضور نداشته، به یاد میآورد!- ترانهای جای موسیقی را میگیرد، او با آن همخوانی میکند. پس از خروج جوکر از اتاق، جای پاهایش خونی است؛ نمیبینیم در اتاق چه رخ داد -این خون، خون خودش است یا آن زن؟- و میگریزد. متأسفانه کارگردان در اینجا مینیمال عمل میکند که بهکل با لحن واکاوی و جزئینگر فیلم متضاد است.
فیلم جوکر، اساساً بر ستون شخصیت-قهرماناش استوار است و واکاوی او توسط اجرای بازیگرش؛ که این بیشتر مدیون فیلمنامه است تا کارگردان. چراکه کارگردان بهجز بازیگیری از بازیگر، پرُ افت و خیز عمل میکند و گاهی حتی مخل. اخلال جدی فیلمنامه نیز حضور آن زن سیاهپوست است و رابطهاش با آرتور که صحنههای مربوط به او، هم در منطق درام و هم در اجرا مغشوش است؛ درنهایت درمییابیم ارتباط با او همه در توهم آرتور بوده است؛ توهمی که بهکل غلط و فریبدهنده برگزار میشود. از کارگردان باید پرسید چطور شخصیت، خودش را در توهمش -و تصورش- میبیند؟ اسلوموشنهای این صحنههای توهم و حتی دیگر لحظات فیلم نیز بیجا و فاقد منطق عینی-حسی هستند. در کل هرگاه کارگردان شخصیت-بیمارش را از نظرگاه اُبژکتیویته نگریسته، بهتر از پس برگزاریاش برآمده تا گاهی که عزم سوبژکتیویته او را کرده است.
فیلم بهاندازه، روان شخصیت را واکاوی میکند که همه در لحظات ابژکتیو به بار مینشیند؛ از کنش و واکنش بیرونی او که با وجوه درونی ارائهشده در شخصیتپردازی همراستا عمل کرده و قهرمانی را برپا میسازد که باورکردنی است؛ زیرا از رنج برخاسته و از مردم؛ و همین باور، مبنای اساسی ارتباط مردم با فیلم است.